عاشقانه عاشقانه های ما دو تا
|
ﯾﻪ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ . . .ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﯿﭙﯿﭽﻪ...ﺷﻠﻮﺍﺭﺍﺷﻮﻥ ﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻪﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ.ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻓﺎﺑﺮﯾﮏ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻪ یروز تو هم میری میدونم میری یه روزی، یه روز از همین روزا میگی دل خسته شده از تو و این بهونه ها میگی طاقتم دیگه از دست تو تموم شده میگم کو اون صبر ایوب ...؟؟ تو میگی تموم شده میگم اما هنوزم دوست دارم به این کتاب همون که ما می خوندیمو، فرشته می نوشتش ثواب میگم اون همه شبا بیدار بودیم تا صبح با هم توی محضر خدا عشق بازی می کردیم با هم میشه که یادت بره جمله ی دوست دارمو که می گفتم، که می گفتی، جز تو کسی ندارمو میشه یه عمر خاطره یک شبه از ذهنت بره دوست داری یاد انیس از خاطرت بیرون بره دوست داری این دخترک تنها و آواره بشه می خوای حتی یادشم برات یه خاطره نشه دوست داری اون عشق پاک تموم بشه یعنی دفتر خاطراتمون بسته بشه، مگه میشه؟؟؟ میگم آخه نمیشه، پس حرفا و قولا چی شد اون جمله ی دوست دارم، اون عشق پاکمون چی شد میگی این دنیای ما دنیای بی وفاییه میگم اما اینا همش بهونته، میخوای بری و نمونی تقصیرو گردن میگیری، چون از عشقم پشیمونی میگم فقط بگو که اون، اون غریبه ی بی وفا چی داشت که من نداشتمو، منو شکستی بی صدا برو دنبال کسی که بدونی شایستته میگم اما عزیزم قسم به شب بس که یه بار اینقدر بهونه نیارو بگو چی بوده اصل کار میگی باشه میگم ولی نرنجه لطفا خاطرت یه جور باید کنار بیای با این عشقو با این دلت میگی دیگه خسته شدم خیلی منو عذاب دادی صبرم دیگه تموم شده، اینم دلی که بهم دادی میگی همش ساکت بودم هیچی نمی گفتم بهت دوست داشتم ... منم ...آره ... داشتم اما ... گفتم بهت... دارم میگم تا بدونی منم یه روز عاشق بودم اما دیگه از دست تو، خسته شدم ... خسته شدم میگی دل خسته شده از تو و این بهونه ها میگم دیدی گفتم میری یه روزی از همین روزا اینم همون روز که میگفتی محاله .... دیدی چه آسون یادت رفت، منو با کلی خاطره ...؟!؟!؟!
اولین روز که چشمامو وا کردم دیدم یکی کنارم نشسته داشت به چشمام نگاه می کرد بهش گفتم تو کی هستی؟... دنباله داستان رو در ادامه مطلب بخوانید.
سلام مــاه مــن !
هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد ! خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !!!!! ![]() بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده... دنباله داستان را در ادامه مطلب بخوانید ادامه مطلب وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی... دنباله داستان رو در ادامه مطلب بخونید ادامه مطلب
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» دنباله ی داستان را در ادامه مطلب بخونید ادامه مطلب ![]() پرسید چقدر مرا دوست داری ؟ سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ... گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ... دنباله ی داستان را در ادامه مطلب بخونید ادامه مطلب |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |