سلام ای یار بازیگر، کجایی؟
خوشی با او ، شنیدم ، خوش به حالت
رها ، تنها ، نخواهد کرد اما
مرا یک دم به حال خود ، خیالت
شنیدم گفته ای با او هم از عشق
شنیدم دَم زدی از بی قراری
برایش از محبت قصه گفتی
به او گفتی که او را دوست داری
نفس در سینه زندان میکنم چون
هوا مسموم از بوی دروغ است
نمی آیم سراغت چند وقتیست
سرت بی حد و اندازه شلوغ است
نمی دانم چرا افتاد یادم
به ناگه خاطرات خوب باهم
نمی شد باورم هرگز که یک روز
به پایان می رسد رؤیای ما هم
شنیدی پشت ما مردم چه گفتند؟!
شنیدی مات این تقدیر ماندند؟!
از اینکه بَندِ ما بُرید ، آنها
تمام عشق را بیهوده خواندند
اگرچه صاف و صادق بودم ، اما
چرا گفتند مردم ساده لوحم ؟!
اگرچه بی تو تنها ماندم اما
مرا تنها نخواهد کرد این غم
درخت هم که باشی
من
دارکوبی می شوم
...
که هفتاد و سه بار
در دقیقه
تو را می بوسد
بهم سربزن خوشحال میشم.